گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «ماه تمام» سرگذشتنامه مستند معلم بسیجی شهید محمد ابراهیم همت است که به اهتمام گلعلی بابایی توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شده است.
این کتاب تلاش کرده با استفاده از تمام منابع موجود درباره شهید همت، تصویری موجز و حقیقی برای مخاطبان بسازد که از غلوها و حاشیهها خالی است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است که برایتان انتخاب کردهایم.
*سفارش هزار تابوت
هر چند امور جاری در اردوگاه قوای محمد رسول الله که وفق مراد فرماندهان پیش نمیرفت و آنان هر روز با مشکلات جدیدی در سوریه روبه رو میشدند اما همچنان با روحیهای عالی و شادابی تمام، برای بر طرف نمودن موانع پیش رو تلاش میکردند. پرواضح بود که بخشی از این ناهماهنگیها به دلیل سیستم تک حزبی حاکم بر کشور سوریه و قوانین دست و پاگیر آن بوده است.
محمد ابراهیم همت در توجیه این دلایل میگوید: وقتی وارد سوریه شدیم مردم آن کشور از ما انتظار داشتند کاری انجام بدهیم. ما هم یک گردان نیرو را آماده کردیم تا به همراه ارتش سوریه علیه اسرائیل وارد عملیات بشویم. وقتی این گردان را برای وارد شدن به عملیات آماده کردیم این خیلی درد است؛ حتی یک دستگاه آمبولانس نداشتیم. نیروهای ما در آن جا به استعداد سه گردان بودند و تنها خودرویی که به ما داده شد یک دستگاه پژو سواری بود که آن هم تحویل من و حاج احمد بود؛ آمبولانس نداشتیم؛ خودرو نداشتیم؛ حتی مهمات هم نداشتیم؛ دولت سوریه به ما فشار میآورد. حاج احمد و من در جوابشان گفتیم ما بچههایمان را میفرستیم روی کوههای شما تا سنگ بردارند و از آن بالا توی سر اسرائیلیها بکوبند. بچههای ما این شهامت را دارند. اگر از این میترسید که آنها روحیه عملیات ندارند، بروید از صنف نجارهای بازارتان سؤال کنید. ما به نجارهای دمشق سفارش تهیه هزار عدد تابوت را دادهایم... دستور داده بودیم هزار تا تابوت آماده کنند و آنها هم آماده کرده بودند.
گفتیم ما را از جنگ نترسانید. به ما نگوئید که شما هم مثل ارتش عراق که در جنگ ۱۹۷۳ به سوریه آمد و کاری نکرد فقط آمدهاید شعار جنگیدن بدهید، نه! ما آمدهایم بجنگیم؛ منتها مهمان ما از ایران نرسیده، آمبولانس نداریم که زخمیهای خودمان را به عقب تخلیه کنیم. شما چه دارید؟
بعد دیدیم سوریها در چارت سازمانی ارتش خودشان پیشبینی کرده بودند که هر گردانشان شانزده کشته میداد و سی نفر زخمی. بعد به همین اندازه برایشان آمبولانس فراهم میکردند. بگذریم از این که آنها اصلا اهل جنگ نیستند! ملت آنها هم با مردم ما فرق دارند. ما اگر به خاطر این مردم روزی صد بار شکر خدا را به جا نیاوریم کفران نعمت کردهایم و در نتیجه خدا این قدرتی را که به ما عنایت فرموده از ما خواهد گرفت.
قدرت آقا امام زمان بالاخره باید در ملتی تجلی کرده باشد؟ خب، فعلاً قدرت ایشان در این ملت حلول کرده، حالا اگر ما در حق این نعمت، کفران کنیم، خداوند این قدرت را از ما خواهد گرفت و دیگر آن وقت به جای لطف خدا، غضب خدا بر ما نازل خواهد شد.
با این تفاصیل چنان که از قراین و شواهد متعدد بر میآمد. دولت سوریه زمینه را برای آن که از نیروهای ایرانی بهره نظامی ببرد مساعد نمیدید. بلکه درصدد بود تا از حضور آنان به عنوان اهرم فشار استفاده کند که این امر به هیچ وجه مورد نظر متوسلیان و همت نبود. به همین منظور ظهر روز پنج شنبه سوم تیرماه ۱۳۶۱ فرمانده قوای محمد رسول الله جهت کسب تکلیف عازم تهران شد.
در همین زمان امام خمینی به مسؤولین سیاسی و نظامی کشور تفهیم فرمود که اقدام اسرائیل مبنی بر حمله به سوریه و لبنان دسیسهای بود تا ایران را از مسأله اصلیاش یعنی جنگ با رژیم جنگافروز صدام باز دارد؛ از این رو با اعلام اینکه «راه قدس از کربلا میگذرد» سریعاً دستور بازگشت نیروها را صادر فرمودند.
متعاقب این نظر قاطع حضرت امام و در پی اخذ تصمیم توسط شورای عالی دفاع بعد از ظهر روز چهارشنبه نهم تیرماه ۱۳۶۱، فرمانده کل سپاه که در قرارگاه مرکزی کربلا حضور داشت طی تلفنگرامی دستور مراجعت هر چه سریعتر قوای محمد رسول الله به ایران را به داوود کریمی فرمانده وقت سپاه منطقه ۱۰ تهران ابلاغ کرد.
به دنبال ابلاغ دستور فرماندهی کل سپاه روند بازگشت نیروهای اعزامی به ایران آغاز شد و جمع کثیری از نیروهای بسیجی طی چند پرواز از دمشق به تهران انتقال یافتند. اکنون تنها کادرهای ستادی و عملیاتی تیپ ۲۷ در سوریه و بخشی از بقاع لبنان حضور داشتند و متوسلیان به اتفاق همت در صدد تدوین جدول زمانبندی شده برای مراجعت تدریجی آنها به ایران بودند.
در همین گیر و دار صبح روز دوشنبه چهاردهم تیرماه ۱۳۶۱، سید محسن موسوی کاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در لبنان به محل استقرار قوای محمد رسول الله در اردوگاه زبدانی آمد و خواستار ملاقات فوری با فرمانده نیروهای اعزامی ایران شد.
موسوی به متوشلیان گفت: نیروهای فالانژ و اسرائیلیها سفارت کشورمان را در بیروت محاصره کردهاند. اگر داخل ساختمان سفارت بشوند، تمام اسناد محرمانه دیپلماتیک ما به دستشان میافتد. باید سریع برویم و این اسناد را منهدم کنیم. متوسلیان بلافاصله آماده رفتن شد. همت و گروهی از کادرهای حاضر در زبدانی از او خواستند تا این مأموریت را به آنها واگذار کند؛ اما متوسلیان با لحنی ملایم گفت: «نه برادرها خودم باید بروم. شماها آماده باشید که هر چه زودتر برگردید تهران.»
سعید قاسمی مسؤول واحد اطلاعات عملیات تیپ ۲۷ در این مورد میگوید: .... با همت رفتیم پیش حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. حاج احمد، ملبس به لباس فرم سپاه بود. گفتم: حاج آقا، ما کوچیک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم. حاج همت هم با وجود این که خیلی ناراحت بود سعی میکرد جلوی حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد، اما انگار نه انگار، اصلاً به التماسهای ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمرده همیشگیاش گفت: حضرت امام به بنده امر کردهاند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم...
بعد در حالی که دستم را میفشرد، گفت: برادر سعید دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد همان میشود. خداحافظ.
متوسلیان پس از نشستن در داخل اتومبیل مرسدس بنز ۲۸۰ سفارت. نگاهی به همت و جمع همرزمان باوفای خود کرد و در سکوت، پلکهای خود را بر هم فشرد.
داخل خودرو علاوه بر متوسلیان، تقی رستگار مقدم، سید محسن موسوی، کاردار سفارت ایران و کاظم اخوان عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران هم نشسته بودند. چهار همسفر آماده حرکت شدند و نیروها با تکان دادن دست با آنها خداحافظی کردند. همین که خودروی حامل متوسلیان از نظر محو شد، گویی همه سنگینی دنیا بر سر همت خراب شد. بغض راه گلویش را بست و او را به کنجی کشاند. همت برای ساعتهای متمادی در محوطه پادگان قدم زد و گاه و بیگاه به دروازه ورودی چشم میدوخت. تا به آنروز هیچکس او را این اندازه آشفته و دلواپس ندیده بود.
عباس برقی از فرماندهان یگان ذوالفقار تیپ ۲۷ با اشاره به آشفتگی عجیب هشت در آن روز میگوید:.... ساعتها از رفتن حاج احمد و همراهاناش میگذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودم. فکری ناراحت کننده آزارم میداد. هر چه فکر میکردم نمیدانستم علت این همه نگرانی و هراس چیست. مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یکدفعه موضوع تازهای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبتهای حاج احمد افتادم. صحبتهای آن شب، مثل پتکی محکم بر سرم می کوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار میآورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم برادر همت چیزی میخواهم بگویم؛ ولی نمیدانم چطور بگویم...
حاج همت بدون این که نگاهم کند گفت: چیه برقی چی میخواهی بگی؟ گفتم: باور کن حاجی نمیدانم چطور بگویم.
حاج همت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید: چی میخواهی بگی؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟ از گفتن آنچه که میدانستم اکراه داشتم. با توجه به صحبتهای چند شب پیش این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید. گفتم راستش را بخواهی حاج احمد دیگر برنمیگردد.
حاج همت با شنیدن این جمله مثل این که از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهی به من کرد و پرسید چرا این حرف را میزنی؟ ناچار تمام آنچه را که حاج احمد در آن شب برایمان تعریف کرده بود، گفتم. رنگ حاج همت پرید و حالش دگرگون شد. ساکت نگاهش میکردم که یکدفعه با غیظ نگاهی به من کرد و گفت: «برقی الهی لال بشی این حرف چیه که میزنی!»
این را که گفت با عصبانیت از من رو گرداند و به سمتی رفت. قبل از این که دور شود گفتم این که گفتم همان چیزی بود که خود حاج احمد گفته. حالا من هم تصور میکنم که دیگر برنگردد.
حاج همت که دور شد لرزیدن شانههایش را دیدم.